تو همایی ،همای گردون سیر من سحابم ،سحاب گهر بار
تو خـــداوند چشم سیـاری من خــداوند خامـه ســـمار
(رهی معیری )
گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !
کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !
پادشاه خوبان
ای مالک، اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی فردا به آن چشم نگاهش مکن. شاید سحر توبه کرده باشد.
بخشی از نامه علی (ع) به مالک اشتر.