یادداشت های یک معلم سمایی

راهنمایی سما 6 مشهد- علمی اجتماعی

یادداشت های یک معلم سمایی

راهنمایی سما 6 مشهد- علمی اجتماعی

دهه فجرـ۲۲بهمن

رویدادهای 22 بهمن1357 

 

1- با تلاش برخی از دوستان بختیار و نیز نزدیکان مهندس بازرگان، بنا شد جلسه‌ای با حضور بازرگان، بختیار و قره‌باغی تشکیل گردد. عباس امیرانتظام درباره این جلسه می‌گوید: قبل از جلسه، بختیار به من تلفن زد و گفت استعفای خود را در جلسه تسلیم خواهد کرد. لیکن بختیار در جلسه حاضر نشد و تنها استعفا نامه خود را برای جلسه فرستاد.

2- واحدهای نظامی چند شهر، از جمله لشگر زرهی قزوین، به سوی تهران روانه شدند. مردم، جاده تهران ـ کرج را به منظور جلوگیری از ورود واحدهای نظامی، مسدود کردند.

3- نبرد شدید مردم با نیروی گارد در خیابان‌های تهران شدت بیشتری پیدا کرد.

4- در پی درگیری‌های اخیر، پزشکی قانونی مملو از شهدایی است که در چند روز اخیر کشته و شناسایی نشده‌اند.

5- تسلیحات ارتش، زندان اوین، ساواک سلطنت آباد، مجلسین سنا و شورا،‌ رادیو و تلویزیون، نخست وزیری، ژاندارمری و شهربانی، به دست مردم تصرف شد.

ادامه مطلب ...

سلام چند ایده که فاطمه و فائزه برای ماکت می خواستن 

 

نتیجه اسراف آب 

  

دهه فجر

 

ترجیع بند اکثر شعارهای مردم به جان آمده از ستم و طاغوت، " مرگ بر شاه" بود و می دانستند که " تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود" آنان با شعارهای متعددی نفرت از طاغوت را به نمایش می گذاشتند:

" مرگ بر این سلطنت پهلوی"

" توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد"          "شاه بجز خودکشی راه دگر ندارد"

" ایستادن در صف نفت حالا دیگه حرام است"         " لباس گرم بپوش که کار شاه تمام است"

" مردم! رفتن شاه یه حقه سیاسی است!"  " گول نخورید نهضت ما اساسی است"

" نظام شاهنشاهی نابود باید گردد"

ادامه مطلب ...

اعترافهای تکان دهنده

اینم به مناسبت ؟؟؟؟؟؟؟؟نه فقط برای خوشحالی شما:  

 

 

اعتراف میکنم بچه که بودم همیشه دلم میخواس یه جوری داداش کوچیکمو سر به نیس کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم آقاهه که میدونس چه فسقل مشنگیم بجاش آرد بهم داد منم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن به خوردن یهو گریهام گرفت! با چشای خیس تا ته غذامو خوردم ک همه با هم بمیریم!!!!!!!


اعتراف میکنم تا سنه 13-12 سالگی تحت تاثیر حرفای مادربزرگم که خیلی تو قید و بند حجاب بود با روسری میشستم جلوی تلویزیون مخصوصا از ایرج طهماسب خیلی خجالت میکشیدم. زیاد میخندید فکر میکردم بهم نظر داره!!

اعتراف یکی از دوستان: مامان بزرگ خدا بیامرز ما تو 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن.. جمعیتم زیاد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گریه بود ... یهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی ... یهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نمیشد!!
(برگرفته از وبلاگ کلاس ما) 

 

بقیه در ادامه مطالب

ادامه مطلب ...